گاه نامه وارش

گاهی از بندر انزلی به روز میشود

گاه نامه وارش

گاهی از بندر انزلی به روز میشود

قدمت ادارات در بندر انزلی

 

آنچه مسلم است ، بندر انزلی ، از نظر بسیاری ادارات و تاسیسات ، اول و یا در بعضی موارد ، شاید دوم و یا سوم در ایران بوده است و علت این امر نزدیکی با دنیای غرب و تمدن زودرس به این بوده که بطور خلاصه به آنان اشاره نمائیم .

1- آموزش و پرورش (معارف انزلی):
در سال 1279 شمسی انزلی دارای مدرسه بوده و مردم بچه های خود را بمدرسه می فرستادند . از سال 1299 شمسی مدرسه نسوان (دخترانه) شروع بکار کرد و مدرسه ارامنه در سال 1895 میلادی 1274 شمسی در این بندر مشغول بکار گردید .
در سال 1329 هجری قمری 1290 شمسی کلاس شبانه در انزلی تاسیس و در آن ( تاریخجغرافیاحقوق اساسیدوره اقتصادزبان فرانسهزبان روسیریاضیدفترداری ) تعلیم داده می شد .
پیشرفت سواد و سواد آموزی در بندر انزلی را باید در خواندن روزنامه ها دانست که در مورخه 14 صفر 1326 هجری قمری = آخر اسفند 1287 شمسی جمع جرایدی که در انزلی بفروش می رفت 523 نسخه بر آورد می شود که از لحاظ تعداد خریدار با محاسبه نسبت جمعیت در ایران اول بوده است .
 
آمار ، محصلین در انزلی سال 1370 – 1371 شمسی در 151 باب مدارس ، جمع دانش آموزان 35863 نفر میباشند و بر اساس آمار مورخه 1/10/1370 شمسی منتشر گردیده 85 درصد از مردم انزلی از نعمت سواد برخوردار میباشند و در کلیه آمارها در این باره مقام اول در ایران بر عهده داشته است .

2- شهرداری (بلدیه انزلی):
بدون شک ، بلدیه انزلی ، از اولین های ایران می باشد کما اینکه در ص 9 روزنامه ناصری چاپ تبریز مورخه 1 جمادی الاخر 1315 هجری قمری برابر با 6 نوامبر 1897 میلادی و آبانماه 1276 شمسی آمده است که : «خیاطی در انزلی ناخوش و بستری می شود ، طبیعی است از اطبای بلدیه ، مشار الیه را مداوا می نماید» .
و این می رساند که در بندر انزلی در آن زمان بلدیه داشته است .

3- تلگراف :
انزلی بعلت موقعیت بندری که بیشترین معاملات تجارتی ، از این ناحیه انجام می گرفت شاید پیشتر از شهرهای دیگر از تلگراف استفاده میکرد . از تاریخ 1275 هجری قمری 1237 شمسی وجود تلگراف در بندر انزلی سابقه داشته است .

4- پست :
از زمانی که کشتی ها در انزلی ، به حمل کالا و مسافر پرداختند ، پست هم در امور تجارتی و خانواده کار میکرده است .(بنا به اظهارات مدیر کل سابق سازمان بنادر و کشتیرانی بندر انزلی« مهندس حق شناس» تاریخ ورود اولین کشتی تجاری به بندر انزلی 1801 میلادی و 1181 شمسی است).

5- تلفن :
برای اولین بار در ایران در سال 1305 هجری قمری 1265 شمسی یک رشته سیم تلفن بین تهران و شاهزاده عبد العظیم کشیده شد . ولی در سال 1876 میلادی 1255 شمسی لیانازوت ، که اجاره شیلات را بدست آورد تلفن را در شیلات بر قرار نمود و . . .

 

------------------------

پی نوشت ها

از همه دوستان به خاطر غلط املایی دو پست گذشته عذرخواهی میکنیم-

لینکدونی وارش به راه افتاد اگر شما هم لینکی دارید که به نظرتان خواندنی است در قسمت نظرات قرار دهید تا به قسمت لینکدونی منتقل کنیم -

نظرات 7 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ق.ظ http://amir-perspolisi.blogsky.com

سلام
وبلاگ جالبی دارید
دیدم حالا که خوشم اومده یه نظر ناقابل کمترین
کارییه که میتونم بکنم
به من هم سر بزن واگه مایل بودی بیا به هم لینک بدیم
خدا حافظ
التماس دعا

میترا پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 ب.ظ



باز گشائی مدارس و بازماندن میلیون ها کودک و نوجوان از تحصیل!





چند روزی است که زنگ مدارس در ایران بصدا در آمده است و میلیون ها کودک و نوجوان بدلیل فقر مالی خانوداه های شان از رفتن به سرِ کلاس ها باز مانده اند. ما باید شاهد چنین اوضاع دهشتناکی را در جامعه ای باشیم که حاکمان آن در اصل 30 قانون اساسی خود اعلام نموده اند که :"دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد".



اگر بخواهیم، نه بر اساس گفته های مقامات و نوشته های بی اعتبارشان پیرامون قانون اساسی به قضاوت بنشییم، به این حقیقت روشن دست خواهیم یافت که قانون های دست نویس دولتمردان ، صرفاً بدین منظور بر روی کاغذ نگاشته شده است، تا قادر گردند آسانتر بتواند چهره ى خود را در اذهان عمومى لاپوشانی نمایند. این روزها کمتر کسی است که نداند کودکان میهنمان بجای فراگیری علم و دانش، در خیابان ها بدنبال تهیه ی یک لقمه نان بخور نمیراند و به نیروی کار تبدیل گردیده اند. اوضاع آموزش و پرورش در ایران آنچنان بی در و پیکر و وخیم می باشد که «رئیس موسسه آموزش از راه دور "دکتر حسن الحسینى"، اعلام مى نماید بیش از سه میلیون بازمانده از تحصیل وجود دارد» که در این میان بنابه گفته ى "سید نصرت الله فاضلى" معاون آموزش و پرورش مازندران، سهم این استان 4 درصد مى باشد و همچنین 43 درصد از دانش آموزان روستائی شهرستان اهر بنابه گفته ی مدیر آموزش و پرورش اهر ترک تحصیل کرده و از آموزش باز مانده اند.



بدون گمان دلیل این امر یعنی باز ماندن کودکان و نوجوانان از تحصیل، ریشه در وضعیت بد معیشتی توده های ستم دیده دارد و کودکان هم می بایست بهمراه خانواده های شان، بار طاقت فرسا و کمرشکن زندگی را بمانند بزرگان بدوش کشند. کودکانی که با دستان و بدن های ی نحیف شان مجبورند، پا به پای والدین شان شبانه روز جان بکنند تا چرخه های اقتصاد جامعه را در جهت منافع ی مشتی خاص در ایران بحرکت در آورند. البته که مشکلات کودکان و فراگیران علم و دانش در همین ابعاد خلاصه نگردیده و به میزانی وسیع تر و فاجعه بارتر در مقابل میلیون ها تن دیگر قرار دارد. ناامنی کلاس های درس از دیگر دغدغه هایی است که هر ساله فاجعه ی غمناک ببار می آورد. کلاس هایی که فاقد استانداردهای اولیه می باشند و در اثر کوچکترین حوادث طبیعی کشته ها برجای می گذارد و غمی عمیق بر دل محروم ترین اقشار جامعه می کارد.



رئیس سازمان نوسازی توسعه و تجهیز مدارس در ایران گفته است که: "مجموعاً 450 هزار کلاس درس وجود دارد که 131 هزار آن احتیاج به تخریب و بازسازی و 126 هزار نیاز به مقاوم سازی دارند". بعبارت دقیق تر و بر اساس آمار سر و دم بریده مقامات دولتی – که بطور یقین ناکامل و ناقص می باشد –، بیش از نیمی از کلاس ها ناامن می باشند و امسال هم در زیر سایه ی دولت "مهرورزی" و "عدالتخواه" ما شاهد از دست رفتن تعداد دیگری از کودکان و نوجوانان خواهیم بود. در سال تحصیلى جدید کودکان و نوجوانان ایران در شرایطى به سر کلاس ها رفته اند که هر لحظه وقوع حوادث مرگبار در آنها محتمل می باشد و وزیر آموزش و پرورش رژیم در 8 شهریورماه 1385 غیر مسئولانه اعلام می نماید که: "بخشی از بودجه مقاوم سازی مدارس به تازگی در اختیار وزارت آموزش و پرورش قرار گفته است و به این دلیل انجام این کار امسال ممکن نیست". دنائت، در دنیاى ساخته شده در سرتاسر کشور به اوج خود رسیده که چنین با بى پروائى تمام و غیر مسئولانه ندا سر می دهند که در قبال جان کودکان هیچگونه مسئولیتى ندارند. نگاه دنیا به کدامین سمت خیره شده است. ما باید در عصر "تمدن"، "پیشرفت" و "دموکراسی" شاهد چه نوع و قماشی از انسان ها باشیم که جز به منافع ی خویشتن و انبان تر نمودن کیسه های گشادشان، به هیچکس و حتی به کودکان هم رحم نمی کنند و ددمنشانه در تلاش اند تا از قبال آنان ارتزاق نمایند. براستی که کدام جامعه ى انسانى و عدالت خواه مى تواند، چنین سیاست و روشى را بحساب انسانیت واریز نماید و از این قماش انسان ها، کینه و تنفر بدل راه ندهد؟ کودکان این سازندگان آتی جامعه در خیابان ها سرگردان اند و به شغل های کاذب روی آورده اند و دردناک تر از آن بدن های نحیف شان توسط باندهای قاچاق انسان مثله گردیده و بقروش می رسد و میلیون ها تن دیگر جان شان در سرِ کلاس ها در خطر است و مقامات با وقاحت تمام می گویند که امسال قادر نیستند تا کلاس های نا امن را ترمیم نمایند!!



مگر غیر از این است که آموزش و پرورش کودکان و نوجوانان در هر جوامعى بعنوان یکی از رکن هاى حیاتی و پایه اى هر دولتی را تشکیل مى دهد و سران حکومت می بایست با تمام قوا هر گونه موانع ی در سر راه دانش آموختگان را، بر طرف نموده و زمینه های رشد و آموزش کودکان و نوجوانان را هر چه بیشتر تسهیل بخشند؟ امّا در ایرانِ تحت شرایط کنونی همه چیز دگرگونه سازماندهی گردیده است و اوضاع کودکان و جامعه روند بالندگى را طى نخواهد نمود و روز به روز زندگى و وضعیت کودکان و خانواده هاى شان مسیر دهشتناکى را طى خواهد نمود. بیهوده نیست که وزارتخانه ى آموزش و پرورش هم در چارچوبه ی سیاست های چپاولگرایانه، هر ساله با بالا بردن شهریه های ثبت نام و لوازم التحریر، در صدد اخاذی هر چه بیشتر والدین دانش آموختگان بر آمده و به همین اعتبار، میلیون ها کودک و نوجوان توده های ستم دیده از تحصیل و درس باز مانده اند؛ در حالی که فرزندان سرمایه داران با برخورداری از تمامی نعمات و امکانات جامعه و فارغ از کوچکترین مشکلات، مشغول تحصیل اند. این ترجمان چنین سیستم از آموزش رایگان در جامعه و فراهم سازی تا سر حد تحصیلات عالی است!!!





تجربه ی عملی تا کنون نشان داده است که وزارتخانه ی آموزش و پرورش بمانند ده ها وزارتخانه ى دیگر در خدمت به رشد و شکوفائی جامعه نیست. همه ی این نهادها، سازمانها و وزارتخانه های گوناگون در خدمت به منافع و نیازمندی های روزانه ی سرمایه داران وابسته سازماندهى گردیده اند و هدف شان چیزی جز سرکوب، غارت، چپاول و اخاذی از همه ی سنین و اقشار جامعه نمی باشد. تغییر در وزارت آموزش و پرورش منوط به تغییر بنیادی در ایران مى باشد. تا زمانى که چنین دولتمردانی بر مسند قدرت تکیه زده اند، اوضاع کودکان و نوجوانان و مدارس سیر قهقرائی را طی خواهد نمود و هر روزه دامنه ی ناهنجارتری بخود می گیرد. حیات چنین سیاستی مترادف با سرکوب ِرشد و شکوفائی کودکان، نوجوانان و جوانان می باشد. تنها با پایان دادن به چنین نابرابری و ایجادجامعه اى دمکراتیک و نوین است که می توان از رشد، سرزندگی و بالندگی کودکان و نوجوانان در ایران سخن بمیان آورد.





12 مهر 1385

4 اکتبر 2006

مسعود پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:40 ب.ظ

معلم جدید!!!



بعد از شنیدن این خبر که تحصیل کرده های خارج میتوانند به کشور بر گردند تا به ملت خود خدمت کنند, تصمیم گرفتم که به کشور عزیزم ایران برگشته و از آنجائی که کار من در اینجا تدریس بوده است , به جوانان هموطنم خدمت کنم.با مکاتبه با وزارتخانه آموزش و پرورش ,قرار بر این شد که بعد از ارائه مدارک خود به عنوان معلم در مدرسه راهنمائی ....تدریس کنم. و این بقیه ماجرا:



به نظر ماه روزه گی(رمضان) است چون تمام رستورانها ی در مسیر تعطیلند. فضای تنگ تاکسی غیر قابل تحمل است.بغل دستیم میگه :

شما از خارج آمدید؟

به آهسته میگم بله.

بغل دستی : از قیافتون فهمیدم میدونی چرا!!

میگم :نمیدونم

میگه : از سادگی شما و اینکه خودت هستی و سعی نمیکنی ادای خارج رفته ها را در بیاری.

با تعّجب پول تاکسی را پرداخت کرده واز تاکسی پیاده میشم .

ساختمان آموزش و پرورش با آن ُابهتش را در جلوی خود می بینم. آقایون با ریش نتراشیده در رفت و آمد هستند و خانم ها با چادر و مانتوی مشکی و روسری که بهش میگند مقنعه, با سرعت به ساختمان وارد میشوند.واقعا گرمشان نمیشه؟ ناگهان احساس میکنم که زیادی دو تیغه ریشمو زدم و باید کمی از آن را باقی میگذاشتم .دلم شور میزنه,زیادی تمیز و مرتب آمده ام ای کاش حداقل ادکلن نمیزدم!!! وارد سالن اصلی که میشم به این نتیجه میرسم که کار درستی کردم که ادکلن زدم. عجب بوئی فضا را در بر گرفته است.به دنبال اطاقی که به من آدرس داده اند میگردم . از آقائی که تسبیحی به دست داردو از کنار من میگذرد می پرسم :اطاق شماره 236 در کدام طرف این سالن است؟

در همین موقع یک آقا ئی با ریش پر پشت خطاب به شخص نزدیک من میگه :سلام و علیکم حاج آقا عسگری .

حاج آقا عسگری به آقای ریشو میگه: برادر قربانی این برادر را به اطاق حاج آقا شهیدی هدایت کنید.

برادر قربانی در حالیکه به من نزدیک میشود به آهسته میگوید:شما برادر؟

در حالیکه بوی دهان او من را میازارد و بلانسبت حالت استفراغ به من دست میدهد ازو کمی فاصله گرفته و خود را معرفی میکنم:

من مسعود صفا هستم.

برادر قربانی دوباره سرش را به من نزدیک میکند و میگوید:

از خارج آمده اید؟نه نه جواب نده (و با تمام قدرت نفسش را بیرون داده و میگوید) حدسمیزنم.زیادی دوتیغه زدی

به اطاق حاج آقا شهیدی وارد میشویم .حاج آقائی کامله مرد هستند که به نظر از بازمانده گان جنگ ایران و عراق میباشه و از اینکه روی صندلی موتور دار با گاز و دنده نشسته باید یک و یا دو پا هم نداشته باشه! در حالیکه با تسبیحی بازی میکند و کلماتی مانند قلهو والله را تکرار میکند به من تعارف میکنه که در کنارش بنشینم.

در کنارش نشسته و او میگوید که :شما باید مطابق قوانین آموزش و پرورش لباس بپوشید و از زدن هر گونه عطری خود داری کنید.پیراهن خود را باید در شلوار فرو برده ویا روی شلوار طوری بیندازید که باسن شما را بپوشاند.شلوار شما باید آنقدر گشاد باشد که حتی کسی حدس هم نزند که زیر آن چیست و جلب توجه نکند.(چرا این حاج آقا ها از کلمه حدس اینقدر استفاده میکنند به گمانم که آخرش بیهوش میشوم).دکمه پیراهن شما باید تا زیر گلوتان بسته باشد.اینجا کراوات زدن مجاز نیست و تعقیب قانونی دارد.

حاج آقا در حالیکه دستش را دراز میکند یک ورقه ای را به من میدهد.میگوید:این را با دقت بخوانید.

به ورقه نگاه میکنم.عکس مردی لاغر و ریشو است که پیراهنی مشکی را بر روی شلوار رها کرده و در عکس دیگر نیمرخ همان مرد است که پیراهنش را در شلوار کرده و کمربندی مشکی را طوری محکم بسته که باعث به وجود آمدن چینهای بسیاری در ناحیه باسن شده و به نظر که در شلوار کار خرابی کرده است.

همینطور که به ورقه نگاه میکنم به افراد در اطاق آهسته نگاه میکنم.یکی از همان برادرها با علاقه ماژیکی در دست دارد وکاملا در کتابها فرو رفته و به سختی مشغول است.کنجکاویم تحریک میشود.

حاج آقا شهیدی در حالیکه تسبیح را دورانگشت دارد به من میگوید :شما میتوانید بروید و در روز مقرر در مدرسه تعین شده حاضر شوید و خود را به مدیر مدرسه معرفی کنید.سئوالی ندارید؟

چرا ,حاج آقا میشه بگید این آقا چیکار میکند؟

حاج آقا: برادر مهدی بر روی سر خواهران در کتاب چادر میگذارند.

با تعجّب اطاق را ترک میکنم.به این فکر میکنم که در کشوری که من درس خوانده ام هر شش ماهی مطالب کتابها عوض شده و مطالب جدیدی که حاصل پژوهش پروفسورها و پژوهشگران است در کتابها جایگزین میشوند.و این به اصطلاح برادرها وقت خود را برای چه کارهائی میگذارند.

بالاخره بعد از ساعاتی خسته کننده در ترافیک به آپارتمان خود میرسم .بعد از خوردن مختصری غذا خود را برای فردا آماده میکنم.

******

با زنگ ساعت از خواب پریده و خوشبختانه وقتی برای ریش تراشیدن نمیگذارم و پس از صرف یک لیوان نسکافه با عجله به طرف مدرسه مربوطه میروم.خیابانها ُغلغله از جمعیت و ترافیک است.به در مدرسه رسیده و انبوهی از دانش آموزان پشت در منتظرند.آقائی که به نظر ناظم مدرسه است دم در ایستاده و یکی یکی موهای دانش آموزان را با انگشت لمس کرده و به داخل مدرسه میفرستد.

وارد مدرسه میشوم ویکراست به طرف دفتر میروم.

آقائی حدود چهل و پنج ساله در پشت میزی مدیریت نشسته است به او نزدیک شده و خود را معرفی میکنم.

آقای مدیر با دقت به من نگاه کرده و دستش را به طرف من دراز میکند و میگوید:

من موسی کاظمی هستم خوش آمدید و من را به بقیه معلمین در اطاق معرفی میکند:

ایشان معلم جدید ریاضی هستند و درکلاس 9-الف خواهند بود.و به صندلی کنار در که آقائی با موی براق(احتمالا چرب) نشسته اشاره میکند:

ایشان حاج آقا ذبیهی هستند معلم قرآن و تعلیمات دینی .حاج آقا ذبیهی با نیش خندی به من نگاه کرده و با تمام قدرت نفسش را بیرون داده و میگوید:

حدس میزنم که شما از خارج آمده اید.

سرم گیج میرود و احساس میکنم که سقف اطاق دور سرم می چرخد.

حاج آقا ذبیهی ادامه میدهد: ماه روزه گی به شما مبارک.

با خود فکر میکنم من که روزه نیستم بهتره که سکوت کنم.

آقای مدیر مراسم معرفی را انجام میدهد ومیگوید: آقای قمی زاده ناظم مدرسه,حاج آقا باقرزاده معلم تاریخ,حاج آقا تبرزینی معلم جغرافیا,حاج آقا عطرافشان معلم ورزش و حاج آقا حسن عرقچی معلم آئین نگارش و فارسی و حاج آقا پشمباف معلم انگیسی هستند.

پس از مراسم معرفی به حیاط مدرسه رفته تا ناظر مراسم صبحگاهی بشویم.

حاج آقا عطر افشان در حالیکه بالا و پائین می پرد و همزمان با پرش شکمش بالا و پائین میشه میگوید:به پر بالا 1 پائین 2 به چپ شو دو لا شو حالا نفس عمیق ق ق ق ق ق

از دیگران فاصله گرفته وبه مدیر میگویم :میشه برم کلاسم را ببینم؟

مدیر :نه برادر نفس عمیق ق ق ق ق ق بکش.

با خود میگم :من که حاضر نیستم این همه بوی گند دهان را به جای هوای تمیز به شش هام بدهم برای چند لحظه نفسم را حبس میکنم.

پس از مراسم صبحگاهی مدیر, قسمتهای مختلف مدرسه را به من نشان میدهد.اطاق بسیار کوچکی در انتهای راهرو است که آبدارخانه نامیده میشود یعنی محلی که آقای میبدی نامی برای آنها چای میاوردو در ضمن غذای معلمان راگرم میکند.(در زمان غیر روزه گی)

در انتهای حیاط مدرسه ساختمانی است که شامل 12 دستشوئی و 15 توالت میباشد.مدرسه ای با هشتصد دانش آموز!!!به یاد مدرسه ای میافتم که درسم را درآنجا تمام کردم مدرسه ای با دوهزار دانش آموز و به بزرگی دانشگاههای اینجا.برای هر دانش آموز یک کامپیوتر بود,در صورتی که در این مدرسه فقط یک کامپیوتر است آنهم در اطاق مدیر.

با مدیر وارد کلاس 9-الف میشویم مدیر من را به بچه ها معرفی میکند بچه ها جلوی ما میایستند. و مدیر میگوید بشینید.

نا خود آگاه یه یاد کمپهای نظامی میافتم. مدیر پس از مراسم معرفی , کلاس را ترک میکند و من را با شاگردان تنها میگذارد.

مدتی با لبخند به صورت بچه ها خیره میشوم.دانش آموزی میگوید: آقا اجازه

میگویم :در کلاس من از کلمه اجازه استفاده نکنید فقط کافیست که دستتان را بالا نگه دارید.

دانش آموزی دیگر: شما اخلاقتان با بقیه مخصوصا معلم دینی فرق دارد.آقا شما روزه هستید؟

ای داد و بیداد فکر این را نکرده بودم و از ا ونجائی که دروغ نمیگم گفتم: نه عزیز ,نیستم.

چرا آقا؟

خوب نیستم دیگه

دانش آموزی شیطان:آقا حواستون باشه که مدیر نفهمه به دروغ بگوئید که هستید.

من دروغ نمیگم.

دانش آموز :ممکنه که مدیر شما را اخراج بکنه.

یعنی باید با دروغ گفتن محکم کاری کنم؟

دانش آموز:دروغ مصلحت آمیز که اشکالی نداره به جای قسم به خدا بگوئید به خداش

یعنی فکر میکنید که با پسوند "ش" همه چیز حل میشود؟

میزها به هم فشرده و روی هر نیمکت چهار نفر به هم چسبیده اند.دلم بد جوری به حال دانش آموزانم که کنجکاوانه به من خیره شده اند میسوزد.

خطاب به بچه ها:ساعت اول را به آشنائی همدیگر مشغول خواهیم شد. چطوره؟

همه ابراز خوشحالی میکنند.

یکی از شاگردان:آقا اجازه؟

گفتم که این کلمه ارتجاعی را (اوووپس) منظورم این کلمه زیبائی نیست عزیز جان فقط کافی است که دست بالا کنی,در ضمن به من بگید مسعود و کلمه آقا را حذف کنید.

دانش آموز:آقا اجازه این معلم دینی ما حاج آقا ذبیهی میگه که ما نباید به خود توجه داشته باشیم و میگه که باید فقط به آخرت بیندیشیم.

با لبخندی به او نگاه میکنم و از جواب طفره میروم چون روز اول واقعا نمیدانم که چه بگویم.

به مدت یکساعتی که با شاگردانم صحبت میکنم تا اندازه ای با اسامی و کمی با طرز تفکر آنها آشنا شدم و چیزی که برایم جالب بود اینکه همگی از کلاس تعلمات دینی فراری هستند و اصلا از آقای ذبیهی خوششان نمیاد.و طرز تفکر او را خرافاتی و دور از دنیای مدرن و پیشرفته میدانستند. به گفته علی یکی از شاگردانم : نمیدانم چرا اینها با زور میخواهند معتقدات کهنه و پوسیده خود را در مغز ما فرو کنند.دنیای اینها با ما جوانان خیلی فاصله دارد.فروع دین و یا اینکه چگونه وضو بگیریم در دنیای پیشرفته کنونی جائی ندارد.

محمود میگوید: ما در هفته بیش از 5 ساعت را برای تعلیمات دینی داریم و اینکه چگونه طهارت بگیریم.روزی آقای ذبیهی از من عصبانی شد و مدت یکساعت درگوشه کلاس ایستاده بودم.چون به او اعتراض کردم که می گفت:به خواسته های دل خود توجه نکنید و به فکر شهدا و شهید شدن باشید که آخرت را از آن خود میکنید.آقا ما میخواهیم که مثل سایر جوانان در کشورهای پیشرفته زندگی کنیم .

بهروز میگوید: آقا ما بیچاره هستیم وقتی ماه روزه گی شروع میشود.برای ما شکنجه آور است که تا رفتن به خانه چیزی نتوانیم بخوریم در ثانی اینها آنقدر دهانشان بوی بد میدهد که عزرائیل هم جرات نمیکند بهشان نزدیک بشود.

****

از این در تعجبم که چه زود شاگرانم به من اعتمادکرده و در باره مسائل خود با من صحبت میکنند.شاید فکر میکنند که چون از خارج آمده ام و ایده مذهبی ندارم.به آنها حق میدهم آنها جوان هستند و کنجکاو,آنها متعلق به دنیای امروز هستند و دوست دارند که از چگونگی زندگی در کشورهای دیگر بدانند آنها متعلق به دنیای گذشته و تاریخ نیستند.یکی از شاگردانم به نام ارژنگ میگوید:آقا من خیلی دوست دارم که انگلیسی را خوب صحبت کنم ولی پدرم اصرار عجیبی دارد که به زبان ترکی صحبت کنم و من جرات ندارم که در خانه به نوار انگلیسی گوش بدهم.من دوست دارم که مدیریت بازرگانی بخوانم وبه کشورهای دیگر سفر کنم و بتوانم که با مردم آنها ارتباط بر قرار کنم.من دوست دارم که زبان انگلیسی را یاد بگیرم.ولی تعّصبات خانوادگی این را برای من سخت کرده است.از طرفی معلم انگلیسی ما با لهجه و تلفظ غلط صحبت میکند و من تلفظ درست را از روی دیکشنری تمرین میکنم.ای کاش که شما معلم انگلیسی ما میشدید.

صحبتها زیاد است ولی با ورود مدیر همه سکوت میکنند.



جوانان به گوشی شنوا نیاز دارند.گوشی که آنها را درست بشنودو درک کند.آنها نیاز به کمک دارند.نیاز به دستی که حلقه های زنجیرآداب و رسوم گذشتگان را از پایشان بگسلد.

مدیر از من میخواهد که برای اجرای نماز ظهر به آنها ملحق بشوم.

درین فکرم که علاوه بر تدریس ریاضی ازمدیر درخواست تدریس زبان انگلیسی را هم بکنم.

به همراه مدیر وارد نمازخانه شده و کفشهایم را در میاورم.

مدیر آهسته میگوید: برادر مسعود وضو نگرفته اید.

با عجله کفشهایم را پوشیده و به دستشوئی میروم.دستها و صورتم را با آب و صابون شسته و آبی در دهان قرقره کرده و به نمازخانه بر میگردم.بطرف آخر صف میروم که مدیر با اشاره از من میخواهد که به ردیف اول صف به او ملحق شوم.

هنگام شروع نماز با دقت و زیر چشمی حرکات مدیر را زیر نظر دارم. به نظرم هاله ای از نور که حامل خبر اخراجی من است دور سرم می چرخد. علاقه من به شاگردانم باعث شده که هر سختی را تحمل کنم .بنابراین نهایت سعی خود را میکنم که این آداب نیایش را درست انجام بدهم.

*****

خوشبختانه مدیر با تدریس انگلیسی من موافقت میکند.شاگردانم خیلی خوشحال میشوند ولی کم کم بوی جو سازی بر علیه من به مشامم میرسد.حدس میزنم که این جو سازی از جانب حاج آقا پشمباف باشد.یکروز در دفتر نشسته بودم که حاج آقا پشمباف با عصبانیت گفت:

حدس میزدم که با دروغگوئی شاگردان را از راه راست به در کنی. متعجب هستم از برادرمدیرمان .این برادر مسعود که نماز را اشتباه میگزارد و خودم با این دو تا چشمم دیدم که به جای سجود یکراست رفت به به سجده.آنوقت شده معلم انگلیسی.

با خود فکر میکنم که گوز چی به شقیقه!!!!

حاج آقا ذبیهی با نیشخندی زشت : من میترسم که برادر مسعود درخواست تدریس تعلیمات دینی را هم بکند اگر سوادش قد بدهد.

با خود فکر میکنم (اوه ه ه نه مرسی این یکی ارزونی خودت)

حاج آقا عطر افشان: مرگ بر امریکا

ای داد و بیداد الانه که زیر مشت و نعلین آقایان قرار بگیرم.ولی عشق به شاگردانم به من جرات مقابله با آنها را میدهد.سعی میکنم که آنها را آرام کنم : ببینید حاج آقایون ما باید نهایت سعی خود را بکنیم که شاگردان حداکثر استفاده را از سواد و دانسته های ما در دنیای امروز ببرند ما باید جوانان را با دنیائی که به آنها تعلق دارد آشنا کنیم .وظیفه ما یاد دادن الفبای موفقیت به آنها است.

ناگهان حاج آقا پشمباف با عصبانیت از جا پریده و در حالیکه تف سفیدی مانند تار عنکبوت بین دو لبش قرار گرفته خطاب به من میگوید: نفهمیدم نفهمیدم

مگر انگلیسی من چشه که تو جای من به شاگردان درس بدی؟ من مدرک زبان انگلیسی را از مدرسه عالی تربیت معلم در قم گرفته ام و ُمهر آموزش و پرورش پاشه من نمره انگلیسی را الف گرفتم.

با خود آهسته میگم : اون الف را شیاف کنی بهتره

حاج آقا عطر افشان خطاب به من : خوبه خوبه شعار نده بچه سوسول

حاج آقا ذبیهی : تو اصلا بلدی که چطوری طهارت بگیری؟



وای بر ما وای بر ما اینها چه کسانی هستند فضانوردان به قول اینها کون نشسته فضا را به تسخیر در آوردند.پژوهشگران به علوم جدید دست یافتند.دانشمندان در زمینه های علم پزشکی به موفقیتهای جدیدی رسیده اند و همگی به قول اینها در موقع طهارت از کاغذ توالت استفاده کرده اند اینها چه میگند؟ آیا روش کون شستن هم یک نوع علمه؟

مدت چند دقیقه ای در خود فرو رفته ام که چهره حاج آقا ذبیهی را میبینم که با حرکات چشم و ابرو سعی میکند که چیزی را به بقیه آقایون بگوید.

*****

در آن شب نتوانستم بخوابم و دل شوره داشتم.روز بعد سعی کردم که به شاگردانم تلفن خود را بدهم که اگر اشکالی در ریاضی و یا انگلیسی دارند از من بپرسند.استعداد آنها قابل توجه است و میتوانم بگویم که نمرات آنها در این دو درس به قول اینها( الف و ب) بوده است.

چند ماهی از تدریس من درین مدرسه میگذرد و حاج آقا پشمباف و ذبیهی کم مانده که دّق کنند و مرتب بر علیه من جو سازی میکنند.آنها در میان شاگردان جائی ندارند و مورد تنفر هستند و همین حسادت آنها را بد جوری تحریک میکند بطوری نوع نگاههای آنها باعث شده که زنگ تفریح را با شاگردانم در کلاس میگذرانم. روزی نامه ای ازاداره کل آموزش و پرورش دریافت کردم که حامل خبر بد بود.متن نامه چنین بود:

بسمی تعالی



بر طبق خبرهای رسیده برادر مسعود صبا معلم کلاس 9-الف به تحریک شاگردان مدرسه راهنمائی......پرداخته است و به نظر اهداف خاصی را بر علیه قوانین تدوین شده آموزش و پرورش دنبال میکند .و حکم اخراجی او از کلیه مدارس کشور توسط مدیر آموزش و پرورش اعلام میشود.



احساس سردی عجیبی وجودم را فرا میگیرد.در طی این مدت چنان به شاگردانم نزدیک شده بودم که با تمام سعی خود می خواستم که به آنها کمک کنم .این جدائی برای من خیلی سخت بود.

شاگردانم تلفن و آدرس من را داشتند به آپارتمان من میآمدند تا به آنها در درسهایشان کمک کنم. ولی از آنجائی که من اجازه تدریس نداشتم ودرضمن تدریس حرفه من بود شغل دیگری نمیتوانستم پیدا کنم و نیاز مالی و عقب افتادن اجاره و مخارج دیگر باعث شد که شاگردانم و کشور را ترک کنم و به کار سابق خود برگردم.

*****

هرگز نمیتوانم چهره شاگردانم در ایران را فراموش کنم و هنگامی که به شاگردان مو طلائی خود خیره میشوم فکر میکنم که این چه عدالتی است چرا که نباید جوانان با هوش ما ازین امکانات خوب برای تحصیل استفاده کنند.و از درون می سوزم. "مسعود "

Anzalichi پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:05 ب.ظ

سلام
خسته نباشی
لطفا RSS بذار
مرسی

شاهین جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:18 ب.ظ http://iran-malavan.tk

سلام بروبکس وارش . امسال خوب ملوان رو ساژورت خبری نمیکنینااااا ! بازم ممنون . خسته نباشین بابای .

امیر سامانسر شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:06 ب.ظ

امروز ۲۳ مهر ماه ۱۳۸۵ مصادف است با بیست و هفتمین سالروز قیام پر شکوه مردم قهرمان انزلی در ۲۳ و ۲۴ مهر ماه ۱۳۵۸ وقایع خونین انزلی. دلاوران صیاد و زحمتکشانی که برای احقاق حقوق حقه خود به خون خود در غلطیدند. جاودانگی قیام صیادان انزلی بر علیه بیداد و ستم هرگز از خاطرات مردم مبارز انزلی زدوده نخواهد شد تا جانیانی را که صیادان و فرزندانشان را برای لقمه ای نان به خاک و خون کشاندند به میز محاکمه و عدالت فردای حکومتی انسانی سپرده شوند. گرامی میداریم یاد مبارزات صیادان دلیر و دریادلان قهرمانی را که برای مردم زحمتکش و جسور انزلی سینه سپر کردند و به تاریخ جاودانه و مبارزاتی مردم انزلی پیوستند. یاد جانفشانیهای صیاد و صیادزادگان مبارز : قربان یعقوبی - یحیی - عباس حورمند- محمود نوحه خوان- رسول امانی- علیرضا زبردستی- کیومرث مهر پور- اصغر عاشور نویر دوست و..........دهها رزمنده و پیشقراول جنبش صیادان آزاد و مبارز گرامی باد.

وارش جدید جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ق.ظ http://wareshnew.blogfa.com/

وارش برای من همه چیز بود. امید را در غربت به من هدیه داد و به شهرم برگشتم. حالا نه وارش هست و نه شهر آن بود که بیقرارش بودم. صفحه به صفحه وارش را در کامپیوتر سفری ام ذخیره کرده ام. از امروز من وارشم تا شاید امید را به گردانندگان مجله وارش برگردانم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد